چشمک

    بچگی هامون را یادته آرزوهای کوچیکمون را یادته

    انگار همه چیز شکل دیگه ای داشت همه چیز نزدیکتر بودhttp://www.pic.iran-forum.ir/images/47v649rq3128x035bf8s.jpg

    خدا نزدیکتر بود و میشد حسش کرد بابا مامان نزدیکتر بودند و بیشتر درکمون می کردند دوستا نزدیکتر بودند                                              

    انگار همه چیز رو میشد لمس کرد حس کرد هر چیزی حس و حالی داشت

    چقدر تعطیلات می چسبید چقدر آرزوی رسیدن عیدو تابستون رو داشتیم  

     بزرگترین آرزومون فقط بزرگ شدن بود

   ولی حالا که از پیله درومدیم و بزرگ شدیم

   چی شد

  انگار از خدا دور شدیم انقدر که صدامونو نمی شنوه (شاید هوامونو داره ولی....)

   از بابا مامان هم دور شدیم انگار درکمون نمی کنند ،چرا محبتاشون ما رو آزار میده انگار از رنگ دیگه ای ،دیگه مثل بچگی ها برای محبتشون خودمون رو لوس نمی کنیم از عزیزم گفتنا و    

   حرفاشون خوشمون نمی یاد ،اعتراض می کنیم انگار خیلی از دنیای اونا دوریم 

    دوستا هم دورند همه مسافتی هم از نوع دلی ، دیگه یکدل و یک رنگ نیستیم تو رابطه هامون غل وغش زیاده برای کوچک ترین چیزی منت میزاریم دیگه نمی شه بهشون اعتماد و امید داشت در     حالی که تو بچگی امید و تکیه گاه هم بودیم با دستای کوچیکمون به هم کمک می کردیم با حرفهای کوچیک و قشنگمون هم رو اروم می کردیمو دلداری میدادیم با عقلمون به هم دبگه یاری میدادیم ولی دل بزرگی داشتیم و هم دیگه رو قدر دنیایی که نمی دونستیم چقدر دوست داشتیم

   دیگه تعطیلی حس و حالی نداره عیدا دردسر تابستون.....

   حالا برای رسیدن به آرزو هامون گریه می کنیم در حالی که تو عالم بچگی با بر خورد به هر مانعی آرزو هامون رو سریع عوض می کردیم آرزو هامون رنگ دیگه ای داشت توش همه چیز ممکن بود حالا اینقدر آرزو ها زیاد شده که نمی دونیم اول به کدوم برسیم.

   دیگه بزرگترین آرزومون بزرگ شدن نیست

  دیگه برای تولدهامون لحظه شماری نمی کنیم

   دیگه گذر عمرمونو دوست نداریم

  حال بزرگترین آرزومون برگشتن به کودکی

   پس حالا را باید دریافت که فردا حسرت امروز رو نخوریم

 


 


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 3:47 عصر توسط پریا| نظر|